.: من و مریم :.

سلام

یه خاطره از مریم می خام واستون تعریف کنم

پارسال تابستون باهاش دوست بودم

یه شب از شب های تابستون طبق معمول شبهای دیگه که حدود ساعت 8 شب به من زنگ میزد اون شب هم زنگ زد دیدم خیلی ناراحته بهش گفتم چی شده بغضش ترکید بدون هیچ مقدمه ای به من گفت که می خاد از خونه فرار کنه !!!

من هم که خیلی تعجب کرده بودم ازش پرسیدم چی شده که به من گفت نمی تونه بگه خلاصه از من اسرار و از اون هم انکار بالاخره به حساب خودم سیاست به خرج دادم و گفتم باشه خب نگو ولی هر بلایی که سرت در اومد به من ربطی نداره و بعد هم قطع کردم البته می دوونستم با این کارم دوباره زنگ میزنه و میگه موضوع چیه

همونجور که فکر می کردم به من زنگ زد و گفت که باباش دعواش مرده و مریم رو زده و مریم هم بهش خیلی برخورده بود آخه مادر مریم از چند سال قبل که خواهرش تصادف کرده و مرده بود نه قدرت تکلم نداشت و نه قدرت حرکت و مریم در اصل از نعمت مادر محروم بود و به دلیل این برخرود باباش تصمیم گرفته بود که این کار و انجام بده من هم هر چی بهش گفتم این کارو نکنه و بمونه خونه خودشون و بهش توضیح دادم و دلیل دادم که به خاطر خطراتی که توی این اجتماع وجود داره نباید این کارو انجام بده ولی خب مریم پشتش به من گرم بود میخاست به پشتوانه من یه جایی رو گیر بیاره که بره اونجا بمونه بالاخره بعد از اینکه باهاش صحبت کردم تصمیم گرفت یه دو سه روزی بره خونه دوستش و اونجا بمونه بلکه نظرش عوض بشه بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم دو سه روزی ازش بی خبر بودم تا اینکه روز سوم صبح زگ زد و بهمن گفت که می خاد منو ببینه من هم واسه بعدازظهر باهاش قرار گذاشتم غافل از اینکه این طفلکی تو خیابون بود و جایی رو نداشت به این خاطر که وقتی رفته بود خونه دوستش دیده بود نیستن و این دو سه روز رو توی یکی از هتل ها بوده که به خاطر اینکه مسئول هتل بهش گیر داده بوده پاشده از اونجا اومده بیرون و من هم بعد از اینکه این موضوع رزو شنیدم مثلا رگ غیرتم اومد بالا و تصمیم گرفتم یه جای امن واسش پیداا کنم تا وقتی که سر عقل میاد و بر میگرده خونه بعد زنگ زدم به احسان یکی از دوستای دوران پیش دانشگاهی که بابای خدا بیامرزش یکی از هتل دارای مشهد بود و بهش موضوع رو گفتم و خواستم که یه هتل امن واسم ردیف کنه جایی که مطمئن باشه بعد از هماهنگی احسان من و مریم رفتیم اونجا و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم به مسئول تل گفتم که یه اتاق یه تخته به من بده و مسئول هتل هم با تعجب پرسید که جرا یه تخت و من هم براش توضیح دادم که من نمیخام هتل بمونم وبعد هم رفتیم و وسایل مریم رو بهش تحویل دادم و چون عجله داشتم بدون اون کاری که مریم انتظارش رو داشت(فکر بد نکنین یه بوس کوچولو منظوورمه) با عجله رفتم به مسئول هتل گفتم که هوای مریم رو داشته باشه و بعد هم یه دربست گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم

چند روز بعد هم خودم با ماشین یکی از دوستا مریم رو برش داشتم و بردم سر کوچه خونشون پیادش کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم رفته تو خونه رفتیم

مریم توی این چند روز وضعیت اجتماع رو دیده بود و متوجه شده بود که واسه یه دختر تنها توی شهر بزرگی مثل مشهد چه خطراتی ممکنه وجود داشته باشه و بعد هم متوجه شده بود که باباش به گردنش حق پدری داره و نباید زود از دستش ناراحت بشه

خدا کنه سر انجام همه کارا همینجور خوب خوش یاشه

نظرات 1 + ارسال نظر
mona چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:55 ب.ظ

salam az in ke hanozam pesaraye agheli mesle u hast khoshhalam va maryam jan ham bayad ghadre u ro bedonen

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد