نام شعر : ندای آغاز

 کفش هایم کو ،

چه کسی بود صدا زد : سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه ، و شاید همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

 

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

 

باید امشب بروم.

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

 

من به اندازه یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

- دختر بالغ همسایه -

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می خواند

 

 

چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ )

باید امشب بروم.

 

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن من جا دارد ، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست ،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو؟

رفیق

شاید اگه از دور به این قضیه نگاه کنین میگین مهدی چقدر بی مرامی

ولی من و مصطفی (هم اتاقیم) و علی (بهترین و مهربونترین دوستم) میگیم مهدی حق داری

آدمی که اینقدر بی معرفت باشه حقشه حتی اسمشو به زبون نیاری

حالا چی شده؟

یکی از دوستا رودیدم (سابق فکر میکردم دوستمه) ..... از دور که دیدمش شناختمش رو موتورم سوار بودم و راه خودمو میرفتم که یه دفعه چشمش افتاد به من منو صدا کرد جند بار منو صدا کرد ولی خب با استفاده از شلوغی خیابون خودمو از شرش راحت کردم ....... فکر میکرد نمیدونم چه بلایی سرمون(من و علی) در آورده

 

فقط بگم

 

پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت/هیچ کس غصه این که چه میکرد نداشت

 

چشمه های سادگی از لطف رفیق می جوشید/خودمانیم رفیق این همه نامرد نداشت