گریه کنم یا بخندم

(...) جان

الان کجایی ..؟ داری چه کار میکنی؟

دلم واست تنگ شده ... اون شب هم که نشد درست و حسابی باهات خداحافظی کنم

فقط با تنها نشونه ای که با خودم از بیرجند آوردم صبح تا شب سر میکنم

فقط خوشحالم که فردا شب دارم بر میگردم پیشت

سلام

سلام سلامی چو بوی خوش آشنایی

چند روزی بود ننوشته بودم آخه داشتم یه کارایی میکردم

قسمت های پایین رو به خاطر مسائل امنیتی پاک کردم

نام شعر : ندای آغاز

 کفش هایم کو ،

چه کسی بود صدا زد : سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه ، و شاید همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

 

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

 

باید امشب بروم.

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

 

من به اندازه یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

- دختر بالغ همسایه -

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می خواند

 

 

چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ )

باید امشب بروم.

 

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن من جا دارد ، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست ،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو؟