.: قسمت دوم :.

سلام

     یه عذر خواهی بکنم که داستان رو نصفه کاره گذاشتم نه به این خاطر که معطل بمونین به این خاطر بود که دیدم حجم پست زیاد میشه و خب خسته کننده میشه (البته اگه کسی همچین خوشش بیاد از این که من دارم این ماجرا ها رو می نویسم ولی خب اینجا برای همینه که من هر چی دلم خواست بنویسم شاید بعضی ها خوششون نیاد)

 

    گفته بودم که شد وقتی می خواستم برم جواب بگیرم ازش و رفتیم توی یکی از راهرو های دانشگاه و چون دیدیم خیلی تابلو میشه تصمیم گرفتیم که بریم توی یکی از کلاسها باهاش صحبت کنم خلاصه کلام بعد از این که کلی ناز کرد و این هم کار همه دختراست و با کلی دلیل و مدرک و با کلی شرط و شروط قبول کرد و این دقیقا چه زمانی بود؟ تاریخ 24 مهر 82 خب از این جا بود که به خیال خودم اوضاع عوض شد ولی حالا که از بیرون قضیه به این موضوع فکر می کنم میبینم که بر عکس اوضاع خراب تر شده بود که بهتر نشده بود در ضمن ناگفته نمونه که مریم هنوز دست از سر من بر نداشته بود می گن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار البته همه دلیلش این نبود یکی از دلایلش این بود که احساس کردم مریم میخاد خیلی خودشو به من نزدیک کنه و دست از سرم بر نداره خلاصه اینکه دوستیه شروع شد و خانم هم نازهاشون به همچنین البته این که کار همه دختراست ولی خب همیشه گفتم از پس همه بر اومدم این یکی رو نمی دونم چرا اینجوری شده بود هر کار می کردم کمتر وقتی بود که حرفم به کرسی می نشست وهمش من بود که باید کوتاه میومدم البته این آخر کاری دیگه به این اوضاع عادت کرده بودم و شده بودم یه زن ذلیل کامل با اینکه همیشه از اینکه یه زن ذلیل باشم می ترسیدم ولی خب می گن انسان از هر چی می ترسه به سرش میاد و دلیل این کارم رو هم می دونم این که از همون اول اونقدر دوستش داشتم که حاضر بود هر کاری واسش انجام بودم و هر چی می گفت و هر کاری که می خواست قبول می کردم

بعد از یکی دو ماه متوجه شدم با این دوستی ما من تنها با یه نفر آشنا نشدم بلکه با یه خوابگاه آشنا شدم و این هم از بد بختی من بود چون دیگه اگه هر جا آب می خوردم دو دقیقه بعد خبرش بین همه می پیچید و توی همین موقعیت بود که خبرها پیچید تا رسید به گوش یکی از هم کلاسی هام به نام ا.ج که با اون دوست بود و این هم کلاسی بنده هم چون یه زمانی علاقه زیادی برای دوستی با بنده داشتن و من این موضوع رو بعدها متوجه شدم و به دلیل حسادت دخترانه خودشون به دست بنده گفتن که من قبلا با این خانم ا.ج رابطه داشتم البته این رابطه داشتم ولی رابطه دو تا هم کلاسی و این جور رابطه از من واقعا بعید بود!!!

خب این هم از طریقه شروع شدن این رابطه ولی خب بعدا در مورد یه سری خاطراتمون میگم چه خاطرات شیرین و چه خاطرات تلخمون...

 

ادامه دارد...

.:مهدی و داستان عشق قسمت اول:.

سلام

تصمیم گرفتم یه سری اتفاقاتی رو که بین من و اون افتاد و یه سری خاطرات رو براتون تعریف کنم.

ناگفته نمونه که به خاطر یه سری مسائل کاملا شخصی از بیان بعضی از قسمتها یا مطالب خودداری می کنم)

 

از همون اول آشنایی مون شروع میکنم

    یادم میاد اولین باری که دیدمش اوایل مهر 82 بود فکر کنم روزش رو هم یادم باشه 8 مهر... (تعجب می کنم چرا سال تحصیلی قبل اونو اصلا ندیده بودم) تو اون روزای اول سال که من تازه دوباره رفته بودم دانشگاه به خاطر اینکه هنوز وضعیت خونه مون مشخص نشده بود مجبور بودیم بریم خونه یکی از بچه ها که خونه داشتن واسه همین هم چون باهاش رو در وایسی داشتم سعی می کردم کمتر  وقتی رو تو خونشون مزاحمشون بشم و مورد دوم اینکه خب روزای اول ترم رو می دونین که آدم دلش میخاد همش بچرخه و دوستا رو ببینه و یه خوش و بشی و ...

اون روزا من با مریم دوست بودم که دیگه کم کم داشتم از دستش خسته می شدم به صورتی که همش داشتم کاری می کردم که مریم از من بدش بیاد خلاصه اینکه من دفعه اول که دیدمش اصلا متوجهش نشدم یعنی چه جوری بگم اصلا همچین حواسم بهش نبود ولی دفعه دوم که دیدمش یادم میاد 12مهر بود که دیدمش و متوجه شدم که اونم از من خوشش اومده ...

گذشت و جوری شد که من فکر کنم 19 مهر دیدمش و باهاش صحبت کردم و بهش پیشنهاد دوستی دادم البته توی این فاصله 12 تا 19 هم دیده بودمش ولی خب حجب و حیا !!! نذاشته بود برم جلو و باهاش صحبت کنم. بعد از اینکه بهش پیشنهاد دادم ، به پیشنهاد خودم تصمیم گرفتیم که چند روز دیگه ازش جواب بگیرم ... همون جا بود که به من گفت میخاد شبش بره مشهد و بعد از اینکه برگشت از مشهد به من جواب میده

من از هم با پر رویی تموم و از روی زن ذلیلی شبش پا شدم رفتم ترمینال بدرقه و بعد هم منتظر شدم که بعد از اینکه برگشت ازش جواب بگیرم گذشت و شد روز چهارشنبه روزی که از مشهد برگشته بود و من رفتم دانشگاه تا ببینمش و ازش جواب بگیرم  که تو اون روز موفق به این کار نشدم و شد فردای اون روز یعنی 24 مهر 82 که بعد از هماهنگی باهاش قرار گذاشتم برم توی یکی از راهرو های دانشگاه و باهاش صحبت کنم

 

 

ادامه دارد... 

واقعیت

خدا منو خیلی دست داشت که همچین  اتفاقی افتاد حالا که می بینم و فکر می کنم
به این نتیجه  رسیدم که داشتم خودم رو گول می زدم و در مورد هر کدوم از اشکالات اون فقط خودم رو قانع می کردم
به فول یکی بود میگفت: واقعیات همیشه یه جوری راه خودشونو باز می کنن و انشان متوجه واقعیت میشه