.:: دفتر ::.

نمی دونم دلم میخاد اینقدر بنویسم اینقدر مطلب بنویسم بذارمشون توی بلاگم ولی ذهنم قفل کرده، هنگ کرده چرا...یه چیزایی یادم میاد ولی خب تا میام بنویسمشون همش از توی ذهنم پاک میشه دلم میخاد روزی 100 تا پست داشته باشم دلم میخاد تنهایی خودم رو با نوشتن پر کنم مثل همیشه...

نه تنهایی جسمی بلکه تنهایی روحی ام قبلا هم اینکار رو میکردم و می نوشتم هر چی تو ذهنم بود رو می نوشتم ولی از چند وقت پیش دفترم گم شد و انگار می گی همه چیزم گم شد من اون دفتر رو خیلی دوست داشتم آخه توی این دو سال غربت هر چی که به ذهنم میومد که نمی تونستم به کسی بگم توی این دفتر می نوشتم دستخط سجاد بهترین دوستم توی این مدت که با وجود اینکه کم سن و سال بود روح بزرگی داشت و رفت و به شهر خودش و من رو تنها گذاشت منو تنها گذاشت توی غربت هر جا که هست خدا حفظش کنه ...

عادت داشتم هر وقت از حافظ شیرازی در مورد کاری راهنمایی میخواستم اولین بیت غزل ها رو با ذکر صفحه و نیتی که کرده بودم می نوشتم

دوست دارم اینجا رو هم همین جور بی ریا و بی دقدقه توش مطلب بنویسم چون دیگه اینجا جایی نیست که گم بشه بلکه جاییه که من خودم رو همه چیزم رو می تونم دوباره اینجا پیدا کنم و دارم خودم رو پیدا می کنم با نوشتن و با فکر کردن

من گم شده بودم من داشتم خیلی دور می رفتم و فکر می کردم که راه درست رو انتخاب کردم

خدا کنه که بهتر بشم دعا کنین منو

 


 با تشکر از دوست عزیزی که این شعر رو از مریم حیدر زاده واسم نوشتن
درست مثل  تقویمی که عوض میشه سر بهار*****میندازمت یه گوشه و میذارمت کنار

.: قسمت دوم :.

سلام

     یه عذر خواهی بکنم که داستان رو نصفه کاره گذاشتم نه به این خاطر که معطل بمونین به این خاطر بود که دیدم حجم پست زیاد میشه و خب خسته کننده میشه (البته اگه کسی همچین خوشش بیاد از این که من دارم این ماجرا ها رو می نویسم ولی خب اینجا برای همینه که من هر چی دلم خواست بنویسم شاید بعضی ها خوششون نیاد)

 

    گفته بودم که شد وقتی می خواستم برم جواب بگیرم ازش و رفتیم توی یکی از راهرو های دانشگاه و چون دیدیم خیلی تابلو میشه تصمیم گرفتیم که بریم توی یکی از کلاسها باهاش صحبت کنم خلاصه کلام بعد از این که کلی ناز کرد و این هم کار همه دختراست و با کلی دلیل و مدرک و با کلی شرط و شروط قبول کرد و این دقیقا چه زمانی بود؟ تاریخ 24 مهر 82 خب از این جا بود که به خیال خودم اوضاع عوض شد ولی حالا که از بیرون قضیه به این موضوع فکر می کنم میبینم که بر عکس اوضاع خراب تر شده بود که بهتر نشده بود در ضمن ناگفته نمونه که مریم هنوز دست از سر من بر نداشته بود می گن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار البته همه دلیلش این نبود یکی از دلایلش این بود که احساس کردم مریم میخاد خیلی خودشو به من نزدیک کنه و دست از سرم بر نداره خلاصه اینکه دوستیه شروع شد و خانم هم نازهاشون به همچنین البته این که کار همه دختراست ولی خب همیشه گفتم از پس همه بر اومدم این یکی رو نمی دونم چرا اینجوری شده بود هر کار می کردم کمتر وقتی بود که حرفم به کرسی می نشست وهمش من بود که باید کوتاه میومدم البته این آخر کاری دیگه به این اوضاع عادت کرده بودم و شده بودم یه زن ذلیل کامل با اینکه همیشه از اینکه یه زن ذلیل باشم می ترسیدم ولی خب می گن انسان از هر چی می ترسه به سرش میاد و دلیل این کارم رو هم می دونم این که از همون اول اونقدر دوستش داشتم که حاضر بود هر کاری واسش انجام بودم و هر چی می گفت و هر کاری که می خواست قبول می کردم

بعد از یکی دو ماه متوجه شدم با این دوستی ما من تنها با یه نفر آشنا نشدم بلکه با یه خوابگاه آشنا شدم و این هم از بد بختی من بود چون دیگه اگه هر جا آب می خوردم دو دقیقه بعد خبرش بین همه می پیچید و توی همین موقعیت بود که خبرها پیچید تا رسید به گوش یکی از هم کلاسی هام به نام ا.ج که با اون دوست بود و این هم کلاسی بنده هم چون یه زمانی علاقه زیادی برای دوستی با بنده داشتن و من این موضوع رو بعدها متوجه شدم و به دلیل حسادت دخترانه خودشون به دست بنده گفتن که من قبلا با این خانم ا.ج رابطه داشتم البته این رابطه داشتم ولی رابطه دو تا هم کلاسی و این جور رابطه از من واقعا بعید بود!!!

خب این هم از طریقه شروع شدن این رابطه ولی خب بعدا در مورد یه سری خاطراتمون میگم چه خاطرات شیرین و چه خاطرات تلخمون...

 

ادامه دارد...